می خواهی دلتنگت نباشم
انگار که بخواهی، شیروانیهایِ "رشت" خیس نباشند.
انگار که بخواهی زمستانهایِ "الموت" سرد
انگار که بخواهی پاییزهای روستای چنار "کاشان" زرد.
دنیا اما کاری به خواستنِ هیچکس ندارد.
من هم سالهاست می خواهم کنارم باشی.
"لیلا کردبچه"
می خواهمت برای روزهای ابتدای پاییز...
عاشقت می شوم در تک تک جوانه های بهاری...
می بوسمت در انتهای یک روز بلند تابستانی...
هزار بار جان می دهم در گرمای آغوشت میان هجوم دانه به دانه ی برف های زمستانی...
و تو هنوز نمی دانی که من چقدر در تو زندگی می کنم!
"علیرضا اسفندیاری"
مرا روی زانوهایت نشاندی
موهایم را بوسیدی و گفتی: «در آن ساحل باران خورده پاییزی
که موهایت روی شانه هایت می لرزید چقدر زیبا بودی.»
گفتی: «یادت می آید جای لب های صورتی خوش رنگت
روی گونه ام پاک نمی شد
و یک نفر از آن دور دست ها از بوسه هایمان شماره بر می داشت.» ...
بلند شدم و تکه تکه های خودم را از روی زانوهایت جمع کردم
اما در میان تکه پاره ها دهانم را پیدا نمی کردم
تا بگویم من هرگز ساحل باران خورده به چشم ندیده ام
هرگز لب هایم را صورتی خوش رنگ نکرده ام
و هیچ وقت موهایم تا روی شانه هایم نبود!
"فرنگیس شنتیا"
مثل پاییز! بیا بگیر تسخیر کن
خودت را میان من بریز و لبخند رؤیایت را بپاش
که پژمرده ام مثل باغی که از پائیز غمگین است!
بانوی من اخم هایت را که باز کنی
تازه شاعرانگی ام گل می کند...
"امیر ارسلان کاویانی"
این روزها سخت درگیرِ عشقم!
بگذار شکوفه دهد دست هایم روی تنِ خیالت!
بگذار بگویند معجزه ی این پاییز همین شکوفه هاست!
تا از فردا شعر هایم با عطرِ شکوفه های پاییزی... همه را عاشق کند!
"رضا ضراب"
دنبال اسمی در شعرهای من نگرد
عطر تو واژه به واژه در من جاری ست!
ندیده ای می گویم دلتنگم هزاران ابر بر فراز شعرهایم رخت می شویند
می گویم پاییز هزاران درخت پا به پای من در پایان هر شعر برگ می ریزند!
و وقتی بر زبانم دوستت دارم جاری می شود هزاران پرنده ی بی پناه آشیانشان را پیدا می کنند!
تو در من پا گرفته ای
و تا فتح تمام من پیش می روی
می دانم آن روز نزدیک است
که هر کس مرا ببیند لبخند تو را تصور کند.
"محمد پریش"
به دیدارم بیا و برایم دستهایت را سوغات بیاور
تا پس از این معجزه پاییز را به جهنم بسپارم
که عشق از هر آتشی سوزان تر خواهد بود!
به دیدارم بیا و برایم خدا را هدیه بیاور
تا پس از این حادثه خدا به من به تو و به ما ایمان بیاورد
که عشق میتواند گاهی در یک عصر پاییزی
از دست های من که خفته اند در جیب های تو... به جهان نازل شود!
"حامد نیازی"
بیا، و مرا هم با خود بیاور از رویا!
بیا، و دستم را بگیر تا گُم نکنم جاده ی برگشت را!
بیا، که این سفر تنها به آمدن ختم می شود!
بیا و بگذار ماجرایمان شنیدنی شود
بگذار پرستوها از ما بیاموزند کوچِ حقیقی را،
بیا تا رویایی بنفش بسازیم بیا تا آمدن معنا پیدا کند
برای باران برای پاییز برای عشق
بیا تا عشق بیاید
بیا تا خدا برایمان تمام شهر را آذین ببندد
تا برگها زیر پایت فرش شوند
و پاییز عاشقانه به جهانمان سلام کند
بیا تا نشان بدهیم به خدا
پاییز بی رنگِ بنفش زیبا نیست!
بیا و مرا هم با خود بیاور از رویا!
#حامد_نیازی
من اگر رنگ بودم قرمز میشدم.
با غلظتی که به دوست داشتنت بیاید
. یا اگر فصل بودم پاییز.
اگر گل بودم جز مریم نمیشدم!
میدانم قرمز نیست.
اما هر جای خانه که باشی خودش را به مشامت میرساند....
اگر قرار باشد چیزی جز این باشم،
بدون شک به دوست داشتنت نزدیک میشدم.
که مشخص باشد. که بپیچد.
حالا که دست و بالم بسته است
به سبک خودمان دوستت دارم، اما عمیق ...
"مریم قهرمانلو"
پاییز که از راه می رسد همه چیز فرق می کند!
باید بدانی که جایت خالیست
باید بدانی که باید باشی کنار میزهای دو نفره ی کافه،
کنار موسیقی سیب های قرمز،
کنار رقص برگهای عاشق...
پاییز باید فصل رسیدن باشد
باید بغض ها به پایان برسند
دست ها و آغوشت به من برسند...
اصلا پاییز بهانه است!
باید زودتر از رسیدن برسی!
جای فصلی به نام رسیدن
میان آغوش دنیا خالیست...
"صفا سلدوزی"
که هستی؟ که به باران میگویی بیا ابر میبارد
به عشق میگویی بیا پاییز میرسد
به شب میگویی بیا خواب میپرد
که هستی؟ که به خدا میگویی بیا
اقاقی جوانه میزند
به مستی میگویی بیا
تاک سَر در خُم میکُند
و به شعر میگویی بیا
من میرسم با قلبی که تو را میخواند!
که هستی که زمین دورِ چشمهایت میگردد
و ماهتاب رو به لبهایت در سجود است!؟
کیستی...
که جز عشق تو را هرچه بنامم کفر است!
"حامد نیازی"