شعر در مورد پاییز و باران


شعر در مورد پاییز و باران


فراموشت کرده ام  و حالا  همه چیز عادی شده

  باران که می بارد  پنجره را می بندم 

دیگر یادم نیست  غروب جمعه  چه ساعتی بود !

پاییز را  تنها از روی تقویم می شناسم !

فراموشت کرده ام   اما ... 

گاهی دلم برای دلتنگ ِ تو شدن  تنگ می شود ...  


مرتضی شالی

 

 

شعر در مورد فصل پاییز


چقدر صدای آمدنِ پاییز  شبیه صدای قدم های تو بود 

ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...

چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست  نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف! 

چقدر صدای خش خش برگ ها  شبیه صدای قلب من است 

که خواست، افتاد، شکست... 

چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است 

نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست...

  چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست 

شبیه کسی که بود، رفت  کسی که دیگر نیست.


"پریسا زابلی پور"


شعر در مورد فصل پاییز


عاشقت شدم که وقتی پاییز شد  و هر کسی رفت توی لاک خودش 

کسی باشد که هوای این بی قراری ام را داشته باشد

عاشقت شدم که صبح های ابری بهانه ی لبخند باشی 

که صدایت طعنه بزند به خش خش برگ ها 

عاشقت شدم که شعرهایم مخاطب خاص داشته باشند

  و آدم ها من و تو را با هم ورق بزنند 

آن روز من به دلهره های بعد از نبودنت فکر نکردم 

دلم خواست عاشقت شوم 

تا رنگ فصل ها را ما تعیین کنیم.


"شیما سبحانی"


شعر در مورد فصل پاییز


 پاییز آمد و من‎ ‎ساختن لحظات ناب را بدون تو حرام کرده ام ...

چه بهانه های خوبی برای امروز هست

اما تو را ندارم‎ !‎

مثلا خوردن یک ‏لیوان قهوه در کافه هایِ کنار پیاده رو کار شراب را می کرد،

اگر دستان تو در دستانم بود!‏‎


علی سلطانی


شعر در مورد فصل پاییز


 فصلی در راه است با اشک هایی

که هنوز بر گونه ی خیابان نیفتاده خشک می شوند!‏

و عشق پنهانی ترین رازِ پاییز‎ ‎‏ است.‏  ‏


"شیما سبحانی"‏‎


شعر در مورد فصل پاییز


 تابستان را

که داغ نیامدن کردی

پاییز را سرد نبودن نکن؛

گناه دارد... 


"افشین صالحی"


شعر در مورد فصل پاییز


تابستان مى رود که تمام شود 

و تو می روى  که تمام شود همه چیز... 

نگران پاییزم و شب‌هاى بلندش! 

و یاد تو  که از شب‌هاى من نمى رود.


"مونا پرستش"


شعر در مورد فصل پاییز


حال این روزهایم حال غریبی ست

من چند روزی‌ست دنیا و آدمهایش را جور دیگری می بینم

انگار چیزهایی در من گم می شود و  چیزهای دیگری جایش را می گیرد

چند وقتی‌ست حس می کنم رنگ ها معنای تازه تری پیدا کرده اند

من فکر می کنم چند وقتی‌ست باران، پاییز، مهتاب و مه مفهوم دیگری دارند

شاید باورت نشود اما چند روزیست احساس می کنم

راههای نرفته زیبایی بیشتری می توانند داشته باشند

من چند وقتی‌ست که می بینم غیر از رنگ چشم های تو

چشم‌ها می توانند رنگ های دیگری هم به خود بگیرند

موهای دیگران می تواند روشن تر یا تیره تر از موهای تو باشد

و زیبایی در انحصار هیچ کس نیست!

حال این روزهای من شبیه حال زندانیِ ابد خورده ایست

که نوید آزادی به گوشش رسیده است!

باور کن! این منم که این حرف‌ها را می زنم!

دیگر کور نیستم

چند وقتی‌ست حتی فکر می کنم می توانم

کسی را بیش از تو هم دوست داشته باشم!

تو ذره ذره در من محو می شوی

و من این روزها حال بهتری دارم.


مصطفی زاهدی


شعر در مورد فصل پاییز


تو را در کوهستان به خاطر می آورم 

به هنگام در به دریِ باد 

وقتی پلی را از جا می کند

در اتاقی کوچک، به اندازه ی کف دست

و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است. 

تو را به هنگام باریدن باران

-حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند-

تو را در مه  وقتی که به رود نزدیک می شود

چون پیغامی خونین به خاطر می آورم

و سنگ‌ها  سعی می کنند خونت را پنهان کنند .


"غلامرضا بروسان"


شعر در مورد فصل پاییز


موهایت را که می‌بندی  باد دلش می‌گیرد

  چشمهایت را نمی‌بندی، خواب    

وقتی می‌ایستی، زمین نمی‌چرخد  جهان بن‌بست می‌شود

  وَ هیچ کس به کارش نمی‌رسد

راه رفتنَ‌ت،  بیراهه را راه می‌کند

وُ  قدم زدنَ‌ت، پاییز را ناز    

صدایت ساز را می‌رقصاند وُ  نگاه به لبانت،  بوسه را، مقدس می‌کند.    

نگاهِ لبانت،  مرگ را زنده‌گی می‌دهد

تاریکی را خاموش می‌کند

وَ ظلمت را،  به نور تسلیم می‌کند

تفنگ را خاموش وُ  جنگ را تمام وُ  لوله هایِ توپ را  گلدانِ یاس می‌کند    

کاش لبت؛

  لبِ خواب من بود!


"افشین صالحی"


شعر در مورد فصل پاییز


 من یک جای تاریخ یک جای تقویم

یک ماه از یک فصل جا مانده ام!

همان روز که قول دادم بوسه هایم را نسیم به تاراج نبرد.

همان پنج شنبه ی فیروزه ای رنگ که دلگرمی آغوشت در من چون شراب چرخید.

همان روز که به سیب سرخ چشمانت کودکانه خندیدم.

من یک پنج شنبه در دل آذر در میانه ی پاییز در اوج تقویم جا مانده ام!

و تو مدتهاست رفته ای...

من تنها کسی هستم که در تقویمش پنج شنبه ها

به مناسبت تنهایی تعطیل است! 


"حامد نیازی"


شعر در مورد فصل پاییز


قصه این است  روبروی هزار آیینه هم

که بایستم  تصویر تو را می بینم. 

ترجیع بند دلم شده ای نازنین!

  می روم و می آیم و از تو می نویسم

گرچه فاصله ی بین ما اندک نیست 

و دست دلم به تو نمی رسد 

هر بار که ماه را ببینم آرام می شوم

دلخوش به اینکه آسمان ما یکی است

حالا که نیستی چه فرقی می کند

  روز باشد یا شب؟  بهار باشد یا پاییز؟

  قصه این است که در گذر همه ی فصل ها  من،

دلم فقط تو را می خواهد.


"ماندانا پیرزاده"