ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دارد پاییز می رسد ...
انار نیستم که برسم به دستهای تو ...
برگ م پُر از اضطرابِ افتادن ... !!!
برای دیدن پنهان و رسیدن به آسمان آبی عشق
روزها ، ماهها و سال ها دویدم
زمستان را به دست بهار سپردم
و تابستان را در دست رنگین کمان خزان رها کردم
اما لحظه ی دیدار کجاست؟
از نسیم پاییز شنیده ام
آنگاه که هرگز پاییز فرا نرسد
و خورشید هرگز غروب نکند
تو را خواهم دید
از آسمان شنیده ام
صبح است. گنجشک محض می خواند.
پاییز، روی وحدت دیوار اوراق می شود.
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را از خواب می پراند:
یک سیب در فرصت مشبک زنبیل می پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز تکرار لاجورد با حسرت کلام می آمیزد.
اما ای حرمت سپیدی کاغذ !
نبض حروف ما در غیبت مرکب مشاق می زند.
در ذهن حال ، جاذبه شکل از دست می رود.
باید کتاب را بست. باید بلند شد در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن. باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف
از: سهراب سپهری
زندگی چیدن سیبی است
که باید چید و رفت
زندگی تکرار پاییز است
باید دید و رفت
رها کن سنگِ گوشهی گورستان را
من آن جا نیستم وقتی باران میبارد
دستت را بر شیشههای خیس پنجره بگذار
تا گونههای مرا نوازش کرده باشی
این دستهای همیشه شوخ من است
که هنگام بازگشتنت به خانه
در غروبهای پاییزی موهایت را به پیشانیات میریزد،
نه نسیم
لمس کن تن درختان جنگل را
برای در آغوش کشیدن من
یغما گلرویی
در خراب ِ غفلت آبادیم ما
در خزان زندگی، شادیم ما
از بهاران، غافلیم و دلخوشیم
همچنان بی حاصلیم و دلخوشیم
برای من
که دلم چون غروب پاییز است
صدای گرم تو
از دور هم دل انگیز است . . .
بیا ای همنشین سرد پاییز
به آواهای شب هایم درآمیز
بیا ای رنگ مهتاب بلورین
تو شعری تازه در من برانگیز
میان همهمه ی
برگهای خشک پاییزی
فقط ما مانده ایم
که هنوز از بهار لبریزیم
برای من که دلم
چون غروب پاییز است
صدای گرم تو
از دور هم دل انگیز است
یک پنجره از ابر بهارم لبریز
لبریزتر از غم غروب پاییز
در محکمه ام نوشت دنیا روزی
تبعید به غربت جنوب پاییز