از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن به جا ماندی
به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوان تو سفی
د اما لبان تو هنوز جوان بود.
"احمدرضا احمدی"
دارد پاییز می رسد ...
انار نیستم که برسم به دستهای تو ...
برگ م پُر از اضطرابِ افتادن ... !!!