از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن به جا ماندی
به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوان تو سفی
د اما لبان تو هنوز جوان بود.
"احمدرضا احمدی"
من از درون تالارهای صوت میگذرم،
از میان موجودات پژواکی میلغزم،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری میگذرم،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد میشوم،
آه جنگل ستونهای گلابتونی شده با جادو،
من از زیر آسمانههای نور
به درون دالانهای درخشان پاییز نفوذ میکنم،
اوکتاویو پاز
به این روزها بگو به احترام بودنت بایستند.
به این ساعتها بگو آهستهتر بروند؛
میخواهم کنار دستهایت مقبرهای بسازم
و تمام ابرها را از تمام پاییزها،
تمام گنجشکها را از تمام درختها،
به صبح این خانه بیاورم،
ساعت را کوک کنم
و در انتظار «صبح بخیر» تو دراز بکشم.
مریم ملک دار
میان این همه تاریکی، پاییز، خاکستر و کلمات مهجور
شادی تا چای عصرانه ادامه پیدا نمی کند!
حتی اگر مثل روزهای نخستین صدایم کنی
باید خیلی ساده باشم که سراغ باغ را از باد بگیرم
می دانم، می دانم لازم نیست
نام رودی را بدانم تا بتوانم گریه کنم
و تو هیچ وقت نمی خواهی باور کنی
که مرگ ، سلطنتی ابدی دارد و ما به احترام او کلاه از سر بر می داریم
و نمی خواهی برایم بگویی
چرا بعد از آمدن پاییز
خوشبختی و چشم های تو نایاب می شود!؟
محمد رضا رحمانی
بانو! ما میان پریشانی و سالخوردگی
گمشدن دوباره ی جهان را گریه می کنیم
و این آفتاب بی رمق پاییز
گلوی هیچ پرنده ای را گرم نمی کند
اگرچه، آنقدر مهربان باشد
که تا آمدن شکوفه های سیب در سبد بماند.
بانو! هرچه سالخورده تر می شوی
رؤیاهایت شگفت تر می شود
و لبانت، عطرآگین تر
باور کن مومیایی خاطرات را
خاک هم نمی تواند پنهان کند
و من هنوز دلم می خواهد با نوازش نفسهایت
که آغشته ی مهتاب است به خواب روم
و تو به نجوا از گشاده دستی عشق بگویی
از ستارگان گیسو دار که به ملاقات باران می آیند
از نامیرایی ِ نیلوفر و هم آغوشی نان و آزادی.
از: محمد رضا رحمانی
پرندهها موجودات خوشخیالی هستند
میدانند پاییز از راه میرسد میدانند باد میوزد
، باران میبارد اما خاطراتشان را میسازند...
پرندهها همهچیز را میدانند..
اما، هر پاییز که میشود قلبشان را برمیدارند
و به بهار دیگری کوچ میکنند...
دنیا آنقدرها هم کوچک نیست
که بتوانی صداها را به خاطر بسپاری
و یادت بماند که در کدام خیابان،
روی کدام درخت پرندهای غمگین میخواند...
مریم ملک دار
وقتی تو باز می گردی
کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو شاید شرم قدیم دستهایم را مغلوب می کند
وقتی تو باز می گردی
پاییز با آن هجوم تاریخی
می دانیم باغ بزرگمان را از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه فانوس های شقایق را روشن می کردم
و مقدم تو را رنگین کمانی از گل می بستم
وقتی تو باز می گشتی
حسین منزوی
وقتی تو نیستی شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی من فکر می کنم تو آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی تصویرهای صامت دیوار و اجتماع شیشه های فنجان ها،
حتی از دوری تو رنج می برند و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت هر لحظه
زیر سقف شیفتگی هایم می پیچد!
حسین منزوی
حالا دیگر یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من اتفاق زردیست
که میتواند ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو بهار میآید...
"نسترن وثوقی"
از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو
"حسین منزوی"