شعر در مورد باران پاییزی


شعر در مورد باران پاییزی


عاشق پاییز بودم  اکنون برای زمستان جان می دهم
آخر عزیز دلم  تو خودت را 
در لباس های زمستانی ات دیده ای؟!    
"توحید هجرتی"
  

شعر در مورد باران پاییزی


برایت دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب هیچ جا نیستم
فقط گاهی یکی از پرهایم می افتد.  
"کتایون ریزخراتی"

شعر در مورد باران پاییزی


آرام می آیم  و از گوشه ی لب هایت  برگ های پاییز را جارو می کنم 
من گذر فصل ها را
از خطوط صورت تو می فهمم.   
"فرناز خان احمدی"

شعر در مورد باران پاییزی


پاییز من از آنجایی آغاز می شود
که تو چند قدم از شعرهایم دور می شوی بانو ...
همیشه همین است که می بینی برگ ها
وقتی به مردن فکر می کنند
که مهر تمام شده باشد...  
"مرتضی غلام نژاد "

شعر در مورد باران پاییزی


 آن چنان که برگ ها به نور زنده اند
و  ماهیان به آب؛
زندگی من به عشق
عشق من به تو !

شعر در مورد باران پاییزی


مثل یک جریان موسیقی 
مثل یک باران پاییزی 
ناگهانی بودنت عشق است!

شعر در مورد باران پاییزی


پاییز که می شود حرف شال را نمی زنی
تا خیال بافی ام گردن تو باشد
شانزلیزه را به رفت و آمد گرفته ای
و دامنت بندری به خورد کافه ها می دهد
با ویولن‌سل‌های بازنشسته
یا لهجه ای که از خرخره بوی غربت می دهد
سرما را بهانه می کنم
که سرم شانه های دموکراتت را
ییلاق قشلاق کند. 
"میلاد آهنگربهان"

شعر در مورد باران پاییزی


پاییز را به هیچ می‌انگارد
دستی
که دست‌های ترا دارد.
"سیدعلی میرافضلی"

شعر در مورد باران پاییزی


دیوار که باشی 
عاشق کسی می شوی
که یادش نیست  کی، کجا..
به تو "تکیه" داده است!

شعر در مورد باران پاییزی


در باران که به خانه برمی‌گردی،
از صاعقه‌ها نترس!
آن‌ها صاعقه نیستند
فلاش‌های دوربینِ خداوندند
که دائم در حال عکس گرفتن از توست!

شعر در مورد باران پاییزی


 تو عابری عادی در خیابان پاییز نیستی!
فرشته‌ای هستی که بال‌هایش را پشتِ مانتویی سیاه پنهان می‌کند
و مقنعه‌اش معبدِ اینکاست که خورشید را در خود دارد!
  تعجبی ندارد اگر عابران دیگر این همه را نمی‌بینند،
طعمِ عسل را باید از زنبور کارگری پرسید
که برای به دوش کشیدن شهد کیلومترها راه را
از گلی به گلی پر زده باشد... 
من زنبورِ کندویی بودم
که تو را از آن دزدیدند!
"یغما گلرویی"

شعر در مورد باران پاییزی


نامم را به خاطر ندارم و نمی‌دانم لب که باز کنم به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند، به کدام زبان دشنام خواهم داد... 
تختِ بیمارستانی را می‌مانم که به خاطر نمی‌آورد بیماران مرده‌اش را... 
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمی‌دانم که پدر پیپ می‌کشید، یا سیگار؟
من در تابستان به دنیا آمدم یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار، یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟  ... 
به اتوبوسی قراضه می‌مانم که چهره‌ی یکی از مسافرانش را حتا در یاد ندارد...
تو را اما به خاطر می‌آورم و می‌دانم روسری‌ات در دیدار نخست‌مان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را در اضطراب آمدن جویده بودی!
به حافظه دارم هنوز عطر فرانسوی تو
و زنگِ ایرانی صدایت را وقتی سلام مرا جواب می‌گفتی!
می‌توانم به تو بگویم که در آن لحظه چند برگ از چنارهای خیابانی
که در آن بودیم به زمین افتادند
و چند کلاغ بر نرده های خاک گرفته‌ی پارک نشستند
حتا می‌توانم خبرت بدهم قلبت چند بار در دقیقه می‌زد
و چند مژه تیله‌ی چشمانت را درخود گرفته بودند!
جهان را می‌شود از یاد برد دقیقه‌ای و
می‌توان فراموش کرد شماره‌ی شناسنامه، حسابِ بانکی و نمره‌ی تلفن خانه‌ی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است
"یغما گلرویی"